نقد، بررسی و نظرات کتاب شبهای روشن - فئودور داستایوفسکی
مرتبسازی: پیشفرض
فرنوش جعفرزاده
۱۴۰۴/۰۹/۰۳
10
وقتی پسره داشت حرف می زد توی چپتر دو فکر کنم، برام جالب بود و یه جاهایی از حرف هاش رو کاملا میتونستم درک کنم. ولی در کل طی خوندنش پوکر بودم. پسره توی چهار پنج روز عاشق دختری شد که عملا شناختی بهش نداشت. دختره باز عاشق شدنش قابل درک تر بود هم سنش کمتر بود هم مادر بزرگش واقعا دیوانه اش کرده بود. ولی حتی دختره هم به نظرم احمق بود. احمق و عوضی. واقعا بد کرد دختره با پسره. دنیاشون رو با هم ساختن و اون تنهایی خرابش کرد. بعد تازه نامه داده بود باز هم دوست من می مانی؟ ذره ای حیا و وجدان هم خوب چیزیه والا! و چه احمق پسری که عاشق این دختر شد و فراموشش نکرد. کلا به نظرم رابطه اشون غیرمنطقی و تند بود. البته شاید هم اون موقع ها روابط واقعا همینطوری بوده. در کل حس می کنم داستایوفسکی خیلی سلیقه من نیست چون جز نازنین هر چی خوندم ازش دوست نداشتم.
«آرزو مى کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانى باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را براى آن دقیقه ى شادى و سعادتى که به دلى تنها و قدرشناس بخشیدى دعا مى کنم.» این عبارت پایانی کتاب، تقدیم بی چون وچرا وپاکترین عشق بود به یک رقیب که خود عاشقترین بودوبی نصیبترین …. چه تخیل زیبایی داشت، چه رویایی بافته بود وچقدربه دل مینشست که این سوزدل، حقیقی است بی هیچ شک وشبهه ای…واقعیتی که دریک دنیای بی رحم، خودشیفتگیها وخودخواهیها اجازه نمیدهد دل راصاف ببینی، دریا راآبی وعشق رابی غل وغش…داستایوفسکی نویسندهای بی همتاست.
