معرفی و دانلود کتاب روح زیبا

معرفی کتاب روح زیبا

کتاب روح زیبا اثر دیل درماتیس داستانی رازآلود و تأثیرگذار است که زندگی زنانی زخمی و آسیب‌دیده را روایت می‌کند و به بررسی شجاعت، پذیرش و کشف زیبایی واقعی می‌پردازد. این رمان زنانه و رازآلود با فضایی مرموز و احساسی، خواننده را درگیر روابط عمیق و تجربه‌ای تأمل‌برانگیز می‌کند.

درباره‌ی کتاب روح زیبا

کتاب روح زیبا (Beautiful Soul) اثر دیل درماتیس (Dayle A. Dermatis) داستان جنت، زنی آسیب‌دیده از سوختگی و با فرصت‌های محدود در زندگی را روایت می‌کند که شغل همراهی با بانوی مرموز و نقاب‌دار، لیدی وستا را می‌پذیرد. جنت وارد خانه‌ای می‌شود که سکوت و راز در میان دیوارهایش جریان دارد و حضور لیدی وستا، با رفتارهای غیرمعمول و اسرارآمیز کنجکاوی او را برمی‌انگیزد.

این دو زن همچنان که در کنار هم وقت می‌گذرانند، پیوندی عاطفی میانشان شکل می‌گیرد که احساسات جنت را به تکاپو درمی‌آورد و او را با حقیقتی روبه‌رو می‌کند که ترسناک است، اما در عین حال می‌تواند نجات‌بخش او نیز باشد. داستان نشان می‌دهد چگونه شجاعت مواجهه با خود و پذیرش تفاوت‌ها می‌تواند به کشف زیبایی واقعی منجر شود؛ زیبایی‌ای که فراتر از ظاهر و زخم‌ها در دل‌ها پنهان است.

روح زیبا، این رمان کوتاه و جذاب، رازآلود، زنانه و انسانی، همچون زمزمه‌ای آرام در تاریکی، آهسته اما عمیق در جان نفوذ می‌کند. دیل درماتیس در این داستان از اعتماد، تفاوت و پذیرش سخن می‌گوید و یادآور می‌شود که روح‌های زیبا گاه در ناشناخته‌ترین چهره‌ها پنهان‌اند. این رمان ترسناک ترجمه‌ی ام. درخشش است و انتشارات آمه آن را روانه بازار کرده است.

کتاب روح زیبا برای شما مناسب است اگر

• به داستان‌های روانشناسانه و احساسی علاقه‌مند هستید.
• دنبال روایت‌هایی با شخصیت‌های زنانه قوی و پیچیده هستید.
• به رمان‌های رازآلود و ترسناک علاقه‌مندید.

در بخشی از کتاب روح زیبا می‌خوانیم

اتاق نیمه‌تاریک بود. چراغ‌های گازی کم‌نور شده و پرده‌ها، با اینکه هنوز ظهر نشده بود، کشیده شده بودند. جنت به‌سختی می‌توانست طرح کاغذدیواری سبز تیره با نقش گل‌های طلایی، یا طرح پارچۀ بروکاتی مبل زیر پایش را تشخیص دهد. کمرش را صاف نگه داشته و دست‌هایش را با اضطراب در هم گره زده بود.

چهرۀ زنی که روبه‌رویش روی صندلی دسته‌دار نشسته بود کاملاً در سایه پنهان بود. روبندی سیاه صورت او را پوشانده بود. جنت فقط می‌توانست برق چشم‌هایش و حرکت لب‌هایش را هنگام حرف زدن ببیند همین و بس.

با خود فکر کرد شاید لیدی وستا در سوگ کسی نشسته است. شاید همین هم دلیلِ نیاز او به داشتن یک همراه باشد شغلی که جنت حالا برای آن در حال مصاحبه بود.

آتش خوش‌بو و آرامی در بخاری می‌سوخت و اتاق را بیش‌ازاندازه گرم کرده بود. از همان لحظه‌ای که پیشخدمت سالخورده در را گشود و جنت پا به خانه گذاشت، گرمای خانه را حس کرده بود. پیش از آن هم دلشوره داشت، و این گرمای خفه‌کننده فقط حالش را بدتر می‌کرد. انگشت‌های گره‌خورده‌اش خیس از عرق بودند و قطره‌ای عرق از زیر لباسش به پشتش سُر می‌خورد.

تنها دلخوشی‌اش این بود که مبلی که روی آن نشسته بود کنار شومینه قرار نداشت. او علاقه‌ای به نزدیکی به شعله‌ها نداشت نه بعد از آن حادثه.

تقریباً تا لحظه‌ای که لیدی وستا لب به سخن گشود، او را ندیده بود؛ آن‌قدر آرام نشسته بود که انگار بخشی از مبلمان اتاق است. وقتی اولین بار صحبت کرد و از جنت برای آمدن تشکر کرد، جنت جا خورد.

صدایش برای یک زن، بم و خش‌دار بود، اما پرطنین و نافذ جنت را به یاد طعم دودی نوشیدنی‌ای انداخت که فقط یک بار در زندگی‌اش چشیده بود.

لیدی وستا گفت: «دنبال کسی هستم که وفادار باشه. کسی که بتونه رازها رو برای خودش نگه داره.»