بنظرم قصه خوب پیش میرفت اما غرور شیده اجازه نمیداد حرف دلش را به امیر بزند وهمچنین احساس عشقش به فرزاد را نباید اینقدر جدی میگرفت مخصوصا وقتی در حضور امیر از فرزاد حرف میزد خیلی خودخواه و حقیر میشد... با این حال باز هم میشد لحضه به لحضه هش را حس کرد اما آخر قصه امیر نبابد میمرد و این شیرینی قصه را تلخ کرد:)...
بخشهایی از قصه زندگی من را تعریف میکرد
بخشهایی از قصه زندگی من را تعریف میکرد