کتاب باران سیاه کتابیه که نویسنده تونسته با تخیل قابل تحسینش یه جهان خلق کنه، ولی به چند دلیل به زور تونستم تحمل کنم و کتاب و تا آخر گوش بدم، کتاب اصلا ریتم و پیوستگی نداره، ایده کتاب خیلی ارزشمنده ولی اجرای متن خیلی پر از ایراده، جملههای جدا جدا و بریده که تصویر تو ذهن ایجاد نمیکنن، اکشنها پر سر و صدا پر از تکرار کلمه هیولا و ناگهان از اول تا آخر کتاب، قسمتهای توصیفیش پره از تشبیههای اغراق شده و بی ربط، مثلا:
پل شکسته مثل مار چمبره زده بود! (خوب این اصلا یعنی چی؟ وجه تشابه این دو تا اصلا چیه؟)
یا بوی گندیده بینیام را به لرزه میاندازد! (بو باعث شده بود بینیش بلرزه؟! اون خشم نبود که لرزش پره بینی نه خود بینی و ایجاد میکرد؟)
خیلی از این تشبیههای بی ربط تو کتاب هست، و در کل در من حس ایجاد نکرده بود نسبت به هیچ شخصیت کتاب، فقط صحنههای اکشن پیوسته
پل شکسته مثل مار چمبره زده بود! (خوب این اصلا یعنی چی؟ وجه تشابه این دو تا اصلا چیه؟)
یا بوی گندیده بینیام را به لرزه میاندازد! (بو باعث شده بود بینیش بلرزه؟! اون خشم نبود که لرزش پره بینی نه خود بینی و ایجاد میکرد؟)
خیلی از این تشبیههای بی ربط تو کتاب هست، و در کل در من حس ایجاد نکرده بود نسبت به هیچ شخصیت کتاب، فقط صحنههای اکشن پیوسته