راوی داستان مدام تغییر میکنه تا نگرش آدمهای متفاوت به تصمیم تاثیرگذار شخصیت اصلی داستان نشون داده بشه... اما در نهایت کسی موفق به شناخت درونی شخصیت اصلی و دلیل تصمیمش نمیشه!!!
شخصیت اصلی داستان با دیدن خوابی (رویا و خواب دیدن و تاثیرش در فصل آخر نیز باز میگردد) اول تصمیم به گیاه خواری میگیره و گوشت نه تنها براش وسوسه انگیز نیست بلکه تهوع آور میشود.. در ادامه کلا خوردن نیز عذاب آور است... اگر خوردن رو مهمترین، لذت بخشترین و دلیل بسیاری از کارهای انسان بدونیم، انگار شخصیت اصلی، بر مهمترین رفتار انسان شورش کرده و در حال استحاله بدن و وجودش از تعریف انسان است... بعد از خوندن این رمان، یاد حسم بعد خوندن رمان مسخ از کافکا افتادم و این سوال... اگر انسانی ظاهرش، رفتارش یا خواسته هایش با جامعه متفاوت باشد، جامعه به او حق حیات و زیستن خواهد داد!!؟
شخصیت اصلی داستان با دیدن خوابی (رویا و خواب دیدن و تاثیرش در فصل آخر نیز باز میگردد) اول تصمیم به گیاه خواری میگیره و گوشت نه تنها براش وسوسه انگیز نیست بلکه تهوع آور میشود.. در ادامه کلا خوردن نیز عذاب آور است... اگر خوردن رو مهمترین، لذت بخشترین و دلیل بسیاری از کارهای انسان بدونیم، انگار شخصیت اصلی، بر مهمترین رفتار انسان شورش کرده و در حال استحاله بدن و وجودش از تعریف انسان است... بعد از خوندن این رمان، یاد حسم بعد خوندن رمان مسخ از کافکا افتادم و این سوال... اگر انسانی ظاهرش، رفتارش یا خواسته هایش با جامعه متفاوت باشد، جامعه به او حق حیات و زیستن خواهد داد!!؟