سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما دوستداران کتابهای زیبا. این کمیک تصاویر خوبی داشت؛ اما یکم قدیمی به نظر میرسد؛ با این حال کاملا رنگی میباشد. داستان راجب پسری یتیم است که میخواهد حرفهای را یاد بگیرد تا بتواند آیندهٔ روشنی داشته باشد. در همین هنگام مرد جادوگر و حلیه گری از راه میرسد و به علاءالدین میگوید که من برادر پدرت هستم و همراهم بیا. علاءالدین نیز گول سخنانش را میخورد و همراه او میرود. بعد از پیاده روی به غاری میرسند که در آن چراغ جادو قرار دارد. جادوگر علاءالدین را به درون آن غار میفرستند تا چراغ جادو را برایش بیاورد. در همین زمان آن مرد جادوگر سنگهایی را میچیند تا هر موقع علاءالدین به بیرون آمد آن سنگها بر سرش بریزد و جادوگر صاحب چراغ جادو شود و .. .
داستان بسیار زیبایی بود هنگام طفولیت چند باری این داستان را خوانده بودم. در این داستان چند نکته وجود دارد ¹ | «انسانهای حیله گر هیچوقت به هدف خود نمیرسند.» ² | «تنها و یتیم بودن به معنای پایان داستان زندگی نیست.» ³ | «تلاش و کوشش سبب میشود تا هر انسانی موفق شود.»
با تشکر از کتابراه عزیز و گرامی. 💯🌹🕊️
داستان بسیار زیبایی بود هنگام طفولیت چند باری این داستان را خوانده بودم. در این داستان چند نکته وجود دارد ¹ | «انسانهای حیله گر هیچوقت به هدف خود نمیرسند.» ² | «تنها و یتیم بودن به معنای پایان داستان زندگی نیست.» ³ | «تلاش و کوشش سبب میشود تا هر انسانی موفق شود.»
با تشکر از کتابراه عزیز و گرامی. 💯🌹🕊️