نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کتاب صوتی فراری

فراری
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۱۱/۲۰
00
داستانی مبهم در مورد مردی بود که مسافر بود و هر هفته جایی بود او در قطار بود نگامی که قطار به آخرین ایستگاه رسید او پیاده شد به مکانی رسید که اصلاً نمیدانست کجاست. هوا بسیار سرد بود و سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود انگار تمام مردم از این سرما به خانههایشان پناه برده بودند در آن تاریکی به دنبال روشنایی میگشت سرانجام به یک کافه تاریک رسید. نمیدانست آن جا چگونه جایی است اما تصمیمش را گرفت وقتی وارد آن شد هوای گرمی از داخل آن احساس شد. دید که تمام آدمهای آن جا پشت به او شستهاند و در سکوتی عمیق لیوانشان را مینوشند یا سیگار میکشند یک صندلی خالی وجود داشت وقتی او به آن جا نشست سیگار کشید (من نمیدانم چرا در تمام این داستانها ز سیگار کشیدن صحبت میکند) و یک شیر قهوه سفارش داد. مردی جلو آمد تا با او صحبت کند از او پرسید که شغلش چیست و او جواب داد که مسافر. مرد گفت ین شغل آیندهای ندارد و آخرش تباهیست، تمام آدمهای اینجا فراری هستند و تو نیز انگار داری از چیزی فرار من داستان زندگیاش را تعریف کرد که در گذشته دختری را دوست داشته اما روزی با او دعوا کرده و او را هول داده و او به پرتگاه دره دریا سقوط کرده و از آن پس او فرار کرده. مرد که شنیدن خاطرات او ترسیده بود گفت شاید من قاتل نباشم ولی ممکن است آزار روحی به کسی رسانده باشم. من تصمیم گرفت برود اما در قفل بود. او برگشت و دید که تمام مردها رویش را به طرف او کردند و همه آنها خودش هستند و فهمید که او یک فراریست و دارد از چیزی فرار میکند و خودش را گول میزند که مسافر است. آن کافه بسیار تاریک و نمور ه همش از ناامیدی حرف میزد. خود سعی کرد دریچه از روشنایی پیدا کند.
هیچ پاسخی ثبت نشده است.