به نظر من لئو تولستوی قبل از نویسنده بودن یک روانشناس است. شخصیت انا یک زن وابسته و نیاز به توجه و عشق است که به خاطر همین موضوع در دام عشق میافتد اما نمیتواند آن را مدیریت کند و چون حس بی ارزشی دارد به ورونسکی با اینکه واقعا عاشقش هست بارها و بارها شک میکند. انقدر در دام ذهن و تصورات باطل خود غرق میشود که بارها تصمیمات غلط میگیرد. اگر همان دفعه اول که شوهرش اجازه طلاق را به او میداد او طلاق میگرفت زندگیش نرمال میشد و میتوانست به طور نسبی با ارامش زندگیاش را ادامه دهد. اخرین تصمیم غلط او انتقام از ورونسکی است که خودش هم از آن پشیمان میشود اما دیر شده بود. انا دایم با خودش در جنگ است و همیشه در ابهام و شک به سر میبرد. حتی ارزشهای خودش را نمیبیند که ورونسکی به خاطر او چه فداکاریهایی کرد. او درگیر خودش و ذهنش بود و چه زیبا تولستوی این شخصیت را بیان کرد.
شخصیت بعدی لوین است که او هم بسیار زیبا شخصیت پردازی شده است. انسانی متفکر که در بعضی پردههای داستان که حسادت میکند و رابطهاش را به کدورت میکشاند برای این است که خودش را انقدر گه باید با ارزش و جذاب نمیبیند.
در کل نوشتن این اثر با اینهمه جزییات فقط به دست یک نویسنده با سواد و اگاه و انسان شناس امکان پذیر بوده است.
اما این را هم بگویم گاهی پرداختن به بعضی جزییات حوصله ادم را سر میبرد.
شخصیت بعدی لوین است که او هم بسیار زیبا شخصیت پردازی شده است. انسانی متفکر که در بعضی پردههای داستان که حسادت میکند و رابطهاش را به کدورت میکشاند برای این است که خودش را انقدر گه باید با ارزش و جذاب نمیبیند.
در کل نوشتن این اثر با اینهمه جزییات فقط به دست یک نویسنده با سواد و اگاه و انسان شناس امکان پذیر بوده است.
اما این را هم بگویم گاهی پرداختن به بعضی جزییات حوصله ادم را سر میبرد.