یک داستان نسبتا کوتاه درباره زندگی و مرگ که به شکل داستانی آغاز و به صورت فلسفی پایان مییابد. نقطه اوج داستان از مکالمه ایوان ایلیچ با روحش آغاز شده و تا پایان کتاب ادامه مییابد.
نویسنده با جملات زیبایی همچون "زندگی رشتهای از رنج هاست که مدام شدیدتر میشود و هیچ راه مقاومتی در برابر این رنجها وجود ندارد"، خواننده را با خود همراه میسازد و سپس این سوال را مطرح میکند که به راستی علت این همه رنج و سختی چیست و چرا باید به مرگ ختم شود. در نهایت اگرچه پاسخی به این سوال نمیدهد اما به این نکته اشاره میکند که آگاهی ما از راه درست با واقعیت فاصله دارد و تنها با مرگ است که به پاسخ درست پرسش هایمان دست پیدا میکنیم.
نویسنده با جملات زیبایی همچون "زندگی رشتهای از رنج هاست که مدام شدیدتر میشود و هیچ راه مقاومتی در برابر این رنجها وجود ندارد"، خواننده را با خود همراه میسازد و سپس این سوال را مطرح میکند که به راستی علت این همه رنج و سختی چیست و چرا باید به مرگ ختم شود. در نهایت اگرچه پاسخی به این سوال نمیدهد اما به این نکته اشاره میکند که آگاهی ما از راه درست با واقعیت فاصله دارد و تنها با مرگ است که به پاسخ درست پرسش هایمان دست پیدا میکنیم.