سلام
ممنون از تیم کتابراه و مترجم گرامی این کتاب.
کتاب در مورد فرد نابینای است که از همان دوران کودکی نابینا بوده است و در مورد سختیهای او هست.
موضوع کتاب را دوست داشتم و اولین بار بود به همچین موضوعی برخورد میکردم اما خیلی خوب نتوانستم با داستان همراه شوم. در بعضی جاها داستان من را خیلی ترغیب ب ادامه دادن میکرد اما در بیشتر موارد فقط میخواستم ورق بزنم.
ای کاش این داستان به صورت اول شخص بیان میشد شاید اینجوری بهتر بتوان با آن همراه شد. در طول داستان بسیار از شخصیت دایی ماکسیم خوشم آمد که همیشه همراه پتر بود. و فداکاری اوه لینا بسیار برایم زیبا بودای کاش همهی ما انسانها ب این باور برسیم که کسانی که در هر عضوی از بدن مشکلی دارند از ما کمتر نیستند و حتی نسبت به ما از تواناییهای دیگری برخوردار هستند مثل پیتر که از قدرت شنوایی بسیار بالایی برخوردار بود. یاد این ضرب المثل افتادم که میگه خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
همانطور که گفتم موضوع را دوست داشتم اما نتوانستم روند داستان را با خودم هماهنگ کنم و دربهصی جاها بسیار حوصله سر بر بود طوری که چند بار خواستم داستان را متوقف کنم اما گفتم رها کردن داستان کار درستی نیست و بیشتر مشتاق پایان داستان بودم که چه اتفاقی برای پیتر میافتد.
ممنون از تیم کتابراه و مترجم گرامی این کتاب.
کتاب در مورد فرد نابینای است که از همان دوران کودکی نابینا بوده است و در مورد سختیهای او هست.
موضوع کتاب را دوست داشتم و اولین بار بود به همچین موضوعی برخورد میکردم اما خیلی خوب نتوانستم با داستان همراه شوم. در بعضی جاها داستان من را خیلی ترغیب ب ادامه دادن میکرد اما در بیشتر موارد فقط میخواستم ورق بزنم.
ای کاش این داستان به صورت اول شخص بیان میشد شاید اینجوری بهتر بتوان با آن همراه شد. در طول داستان بسیار از شخصیت دایی ماکسیم خوشم آمد که همیشه همراه پتر بود. و فداکاری اوه لینا بسیار برایم زیبا بودای کاش همهی ما انسانها ب این باور برسیم که کسانی که در هر عضوی از بدن مشکلی دارند از ما کمتر نیستند و حتی نسبت به ما از تواناییهای دیگری برخوردار هستند مثل پیتر که از قدرت شنوایی بسیار بالایی برخوردار بود. یاد این ضرب المثل افتادم که میگه خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
همانطور که گفتم موضوع را دوست داشتم اما نتوانستم روند داستان را با خودم هماهنگ کنم و دربهصی جاها بسیار حوصله سر بر بود طوری که چند بار خواستم داستان را متوقف کنم اما گفتم رها کردن داستان کار درستی نیست و بیشتر مشتاق پایان داستان بودم که چه اتفاقی برای پیتر میافتد.