نویسنده بینظیر بینوایان که جناب ویکتور هوگو هستن نیازی به معرفی نداره و در درستی و ارزشمندی مطالب او شکی نیست. ژان والژان شخصیت اصلی کتاب یکی از بی همتاترین شخصیتهای دنیای کتاب و رمان هستن که در طول زندگیاش از انسانی بدبین و بی رحم و تبهکار به انسانی والامقام و منجی و مهربان تبدیل شد. همچنین در درازای داستان به خوبی به شخصیت او پرداخته میشه و هیچ کم و کاستی نخواهید دید. اما شخصیت جالب دیگر کتاب ژاور بود. ژاور نماد کسانی بود که همه چیز را در ترازوی قانون وزن میکردن و انسانیت و والایی انسان در ذهن اونها ارزشی نداره، در اخر داستان جمله ی (او نمیخواست انسانی بزرگ باشد، میخواست مرد طرفدار قانون باشد) به درستی این گفته تاکید میکنه.
(اسپویل!) همچنین اخر داستانِ ژاور که خودکشی میکنه به این دلیل هست که ژاور نمیتونه قبول کنه که انسانیت از قانون ارزش بالاتری داره و این تضاد درونی منجر به همچین اتفاقی میشه. به جز دیالوگ معروف کتاب (مرا به خاطر دزدیدن تکهای نان به زندان فرستادند و در انجا ۱۹ سال نان مجانی خوردم) این دو تا دیالوگ رو به شخصه خیلی دوست داشتم:
_عشق حد واسطی ندارد، یا نابودت میکند یا نجاتت میدهد
_زندگی راهبانهای که انقدر دشوار و حزن آور است، در واقع زندگی نیست چون در آن آزادی وجود ندارد
(اسپویل!) همچنین اخر داستانِ ژاور که خودکشی میکنه به این دلیل هست که ژاور نمیتونه قبول کنه که انسانیت از قانون ارزش بالاتری داره و این تضاد درونی منجر به همچین اتفاقی میشه. به جز دیالوگ معروف کتاب (مرا به خاطر دزدیدن تکهای نان به زندان فرستادند و در انجا ۱۹ سال نان مجانی خوردم) این دو تا دیالوگ رو به شخصه خیلی دوست داشتم:
_عشق حد واسطی ندارد، یا نابودت میکند یا نجاتت میدهد
_زندگی راهبانهای که انقدر دشوار و حزن آور است، در واقع زندگی نیست چون در آن آزادی وجود ندارد