نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کتاب ماهی سیاه کوچولو

ماهی سیاه کوچولو
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۰۲/۲۴
10
داستان در مورد ماهی سیاه کوچکی بود که در جویباری که در دامنههای یک کوه بود زندگی میکرد او با مادرش هر روز گشت و گذار میکرد اما عاقبت از این کار خسته شداومیخواست بداند که انتهای جویبار کجاست مادرش مخالف بود ماهی سیاه گفت وقتی ماهیهای پیر را میبینم که افسوس میخورند که وقتشان را به بطالت گذراندهاند بر تصمیم مصمم میشوم. سرانجام او وارد جویبار شد و به انتهای دره رسیددرآن جا وارد برکهای شد مارمولک روی یک تکه سنگ بود ماهی سیاه تصمیمش را به او گفت مارمولک گفت درراه خطرات زیادی هست او خنجری به ماهی سیاه داد و گفت مواظب مرغ سقا باش که درکیسهاش نیفتی. او تشکر کرد و خود را داخل جویبار انداخت وارد برکه دیگری شد. در آن جا مرغ سقااوو چند ماهی ریزه را داخل کیسهاش انداخت ماهی سیاه با خنجرش کیسه را پاره کرد و فرار کرد. سرانجام از کوه خارج شد وارد رودخانهای پر آب شد از آن جا وارد دریا شدماهیها به او خوش آمد گفتند او به سطح دریا رفت تا تور ماهیگیران را ببیند اما پرندهای او را به منقار گرفت و قورت داد در داخل شکم پرنده ماهی کوچکی در حال گریه بود ماهی سیاه گفت نترس به جای گریه باید راهی برای فرار پیدا کنیم ماهی کوچک: چگونه؟؟ ماهی سیاه: من با خنجرم شکم پرنده را زخمی میکنم هنگامی که دهانش را باز کرد تو فرار کن. سرانجام پرنده ناله کرد و منقارش باز شد ماهی کوچک فرار کرد و از آن پس خبری از ماهی سیاه نشد. ماهی سیاه نماد جوان روشنفکر شجاع انقلابی است.
هیچ پاسخی ثبت نشده است.