داستان خلاقانهای بود تا بحال هیچ داستانی رو از این زاویه نخونده بودم خیلی لذت بردم
کسی که با سایه خودش حرف میزند و از این که سایه همیشه باهاش هست ولی حرف نمیزند کلافه شده هست، چون خودش خیلی تنها هست
این تنهایش باعث میشه بیشتر با سایه خودش حرف بزند و کنجکاو باشد و واسعش سوال بود چرا سایه من همیشه با من هست ولی حرفی نمیزند
چون خودش خیلی تنها بود و توهماتی رو میزد فکر میکرد سایه هم به او نگاه میکند و حرفهای که توی دلش بود رو با سایه میگفت
مرد برای این خودش رو برتر از سایه نشان بده تغییراتی رو در ظاهرش داد که سایه نمیتدانست انجان بده و یک روزی که مرد ناشناس (همان سایه) کنارش نوشته بود دختر همسایه رو میبنی و عاشقش میشه و واسع جلب توجه دختره تصمیم میگره کار جالبی انجام بده از دوستش شنیده بود دخترها از مردی که سیغار میکشه خیلی خوششون میاد واسع همین سگار کشیدن رو شروع میکن
سرانجام متوجه میشه دختره هم ازش خوشش اومده چون دختره هم مثل خودش گلدان و گلبرگها گزاشتهاند و یک کتابی هم گزاشت بود
مرد چون عاشق کمی ارام تر شد در نتیجه فکر میکند سایه هم آروم تر از قبل شده در و آخر داستان فکر کنم (راوی داستان تغییر میکنه حالا از قول سایه نوشته شده)
سرانجام مرد با دختره ازدواج کرده و روی یک میز نشسته و صاحب فرزند شدن و سایه از این ور خوش بختی اون دوتا رو میبینه
کسی که با سایه خودش حرف میزند و از این که سایه همیشه باهاش هست ولی حرف نمیزند کلافه شده هست، چون خودش خیلی تنها هست
این تنهایش باعث میشه بیشتر با سایه خودش حرف بزند و کنجکاو باشد و واسعش سوال بود چرا سایه من همیشه با من هست ولی حرفی نمیزند
چون خودش خیلی تنها بود و توهماتی رو میزد فکر میکرد سایه هم به او نگاه میکند و حرفهای که توی دلش بود رو با سایه میگفت
مرد برای این خودش رو برتر از سایه نشان بده تغییراتی رو در ظاهرش داد که سایه نمیتدانست انجان بده و یک روزی که مرد ناشناس (همان سایه) کنارش نوشته بود دختر همسایه رو میبنی و عاشقش میشه و واسع جلب توجه دختره تصمیم میگره کار جالبی انجام بده از دوستش شنیده بود دخترها از مردی که سیغار میکشه خیلی خوششون میاد واسع همین سگار کشیدن رو شروع میکن
سرانجام متوجه میشه دختره هم ازش خوشش اومده چون دختره هم مثل خودش گلدان و گلبرگها گزاشتهاند و یک کتابی هم گزاشت بود
مرد چون عاشق کمی ارام تر شد در نتیجه فکر میکند سایه هم آروم تر از قبل شده در و آخر داستان فکر کنم (راوی داستان تغییر میکنه حالا از قول سایه نوشته شده)
سرانجام مرد با دختره ازدواج کرده و روی یک میز نشسته و صاحب فرزند شدن و سایه از این ور خوش بختی اون دوتا رو میبینه