حسی که ازش برداشت کردم:
اندوه، افتخار و حسی عجیب
گاهی برای احساساتم کلمات درستی نمیتونم پیدا کنم..
کاش این روایت هرگز واقعیت نداشت...
گوینده و اهنگ بک گراند هم کمک میکرد این حس اندوه القا شه.
اینکه برای انجام دادن کاری که خدمتی به وطنت کرده باشی تا پای جانت تلاش کنی،
اینکه چند تا قوطی لوبیا رو جوری جیره بندی کنی که برای همه تا مدت تقریباً طولانی بمونه.
اینکه ببینی یکی از همکارت جلو چشمات غرق میشه و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد.
دو تا دیگه دواطلبانه میرن و خودشونو تو برف و کولاک گم و گور میکنن
و تو ذره ذره آب میشی از رنج و اندوه از دست دادن، گشنگی، سرمای استخون سوز، خستگی، نیاز به همدم..
به حدی از گشنگی برسی که استخون پرنده هم بکوبونوی و بخوری.
مهمترین دغدغه ات رسوندن نقشه رگه الماسبه دست بقیه همکارات باشه..
حتی تصورش غیر قابل تحمله
چه برسه یکصدم تجربه کردنش...
اندوه، افتخار و حسی عجیب
گاهی برای احساساتم کلمات درستی نمیتونم پیدا کنم..
کاش این روایت هرگز واقعیت نداشت...
گوینده و اهنگ بک گراند هم کمک میکرد این حس اندوه القا شه.
اینکه برای انجام دادن کاری که خدمتی به وطنت کرده باشی تا پای جانت تلاش کنی،
اینکه چند تا قوطی لوبیا رو جوری جیره بندی کنی که برای همه تا مدت تقریباً طولانی بمونه.
اینکه ببینی یکی از همکارت جلو چشمات غرق میشه و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد.
دو تا دیگه دواطلبانه میرن و خودشونو تو برف و کولاک گم و گور میکنن
و تو ذره ذره آب میشی از رنج و اندوه از دست دادن، گشنگی، سرمای استخون سوز، خستگی، نیاز به همدم..
به حدی از گشنگی برسی که استخون پرنده هم بکوبونوی و بخوری.
مهمترین دغدغه ات رسوندن نقشه رگه الماسبه دست بقیه همکارات باشه..
حتی تصورش غیر قابل تحمله
چه برسه یکصدم تجربه کردنش...