داستان در بارهی یه دکتره و همسرش که تویه یه روستای زندگی میکنن که برف میاد و یه گرگی که میاد نزدیک بهداری میشینه و هر شب و روز هرکارم میکنن نمیتونم تو تله بندازنش یا با تیر بزننش
زن دکتر سرگرم گرگ شده همشنگاه میکنه یا منتظرشه
و اخر داستانمعلومنشد چی شد
گرگ زن و برده بود یا زن رفته بود یا مرده بود؟
زن دکتر سرگرم گرگ شده همشنگاه میکنه یا منتظرشه
و اخر داستانمعلومنشد چی شد
گرگ زن و برده بود یا زن رفته بود یا مرده بود؟