خوانش آقای تایماز رضوانی شنیدن داستان رو چند صد برابر لذت بخش تر میکنه...
جمله آخر داستان واقعا آدم رو شوکه میکنه و به فکر فرو میبره.... شاید میخواسته شخصیت جدیدی برای خودش درست کنه در حالی که تو این شخصیت بخشی از ملیسنت هم باشه...
شاید به این کار عادت کرده؛ اما دلم نمیخواد این رو باور کنم چون به نظرم در حالی که یک زندگی جدید در جایی جدید و زیر نظر روانکاو شروع کردن رو نمیشه راحت خراب کرد... هر چند که این احتمال رو میشه داد که نویسنده میخواهد این رو بفهمونه که زندگی در کنار یک فرد روانی، روان آدم رو واقعا از بین میبره......
جمله آخر داستان واقعا آدم رو شوکه میکنه و به فکر فرو میبره.... شاید میخواسته شخصیت جدیدی برای خودش درست کنه در حالی که تو این شخصیت بخشی از ملیسنت هم باشه...
شاید به این کار عادت کرده؛ اما دلم نمیخواد این رو باور کنم چون به نظرم در حالی که یک زندگی جدید در جایی جدید و زیر نظر روانکاو شروع کردن رو نمیشه راحت خراب کرد... هر چند که این احتمال رو میشه داد که نویسنده میخواهد این رو بفهمونه که زندگی در کنار یک فرد روانی، روان آدم رو واقعا از بین میبره......