از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکی ست اگر راهنوردى است
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى است
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟
گلگونه سرشکی ست اگر راهنوردى است
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى است
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟