نقد، بررسی و نظرات کتاب مسخ - فرانتس کافکا
مرتبسازی: پیشفرض
مسخ: پسری که مسخ شده و صبح یک روز ناگهان به حشره تبدیل شده از یاد خانواده میرود و میمیرد. گراکوس شکارچی: مرده ایست که موفق به مردن نمیشود. مهمان مردگان: دختریست که دارای یک تابوت زیباست اما حاضر به پوشیدن لباس مرگ نیست. شمشیر: شمشیر سلحشوران قدیمی درعالم خواب درپشت گردن پسری فرو میرود و به کمک دوستانش بیرون می آید. درکنیسه ما: حیوانی عجیب در کنیسه زندگی میکند که فقط به دیدن عبادت زنان علاقه دارد کسی باتوجه به ظاهر عجیبش از او نمیترسد. چی میخوای بگی آقای کافکا؟؟؟؟؟؟ حتی با تفسیر داستانهاباز هم توهم بود تا داستان..
چیزی از داستان نفهمیدم چندان نمیدونم بہ خاطر ترجمہ بدی بود کہ توش از کلمہ ھای فی المجلس و علی ایھحال و مثل اینا استفادہ کردہ بود برای وقتی کہ میخواست با رئیسش رسمی باشہ یا اینکہ بہ خاطر سبک کافکا بود کہ بھش عادت ندارم فقط میتونم بگم بہ خاطر شھرت مسخ کافکا جذبش شدم ولی بہ اون چیزی کہ میخواستم نرسیدم

کافکا با این داستان یه حس غریب از تنهایی و بیارزشی رو نشون میده. گرگور تا وقتی کار میکرد و خرج خونواده رو میداد، براشون مهم بود؛ ولی وقتی دیگه به دردشون نخورد، ازش بریدن.
نثر کتاب سادست ولی حس خفگی و دلگرفتگی عجیبی داره. هر صفحهاش پر از سکوت، ترس و ناامیدیه.
برای من، مسخ فقط داستان یه آدم نیست که حشره شده، یه استعارهست از آدمایی که توی جامعه له میشن، چون دیگه مفید یا قابل تحمل نیستن.
آخرش، مرگ گرگور ناراحتکنندهست ولی یه جور آرامشه هم داره — انگار خودش هم از اون وضعیت خسته شده بود. بعد از خوندنش حس میکنی کافکا داره بهت میگه: «آدم بودن آسون نیست، مخصوصاً وقتی بقیه فراموشت کنن.»